شکیبا جونیشکیبا جونی، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه سن داره

شکیبا نفس من و بابایی

بدون عنوان

فندقیه مامان دیشب میگه مامان به نظرت من دکتر  بشم یا پیستای؟ بهش میگم خب دکتر بهتره دیگه مامانی میگه باسه پیستای میسم ...
25 دی 1391

بدون عنوان

دخمل مامانی دیروز رفته همه کاغذا رو از توی کشو ریخته بیرون خودش نشسته تو کشو بهش میگم چرا کاغذا رو ریختی بیرون دختر جان؟ میگه من غاغذم بیا کشو رو ببند  ...
23 دی 1391

بدون عنوان

این روزا شکیبا یی هی ازم میپرسه من کوچولو بودم به  این چی میگفتم به اون چی میگفتم بعضی چیزاشو که یادم میاد اینجا مینویسم چون حافظه درست حسابی ندارم اولین کلمه ای که شکیبا جونی گفت بابا بود بعد مامان بعد داندا(دایی جون) یه روز مستونی لباسای شکیبا رو پوشیده بودم که بریم خونه مامانم عسل مامانی تازه راه افتاده بود دیدم رفته تو اتاقش کلاهش رو آورده میگه ماما کالا وای چقدر ذوق کردم بقیه کلمه های فندقی: مونه= مورچه ابدیا= اسباب بازی الیا= عروسکا لقال= یخچال عمولیا= عمو علی ساله ساله= ساحل سایه( دختر عمو های فندقی) بابادو= بابا جون لخابا= رختخابا مدیا= مداد رنگی اندبایه= هندوانه گاگا= انواع جارو گالیمندو= خاله من...
22 دی 1391

بدون عنوان

دیشب فندق مامانی خیلی بد خوابید نمیدونم از چی ترسیده بود یهویی نصفه شب شروع کرد به داد زدن  کنار خودم خوابوندمش هی بلند میشد میشست میگفت مامان این چیه بهش میگفتم چیزی نیست عزیزم چند بار بلند شدم واسش برق روشن کردم هی میگفت من استبا کردم چیزی نیست باز از دوباره شروع میکرد به داد زدن هی میخواستم ذهنش رو منحرف کنم خیلی تاثیری نداشت ولی وقتی واسش از تولد گرفتن و شمع و این چیزا تعریف کردم دیگه بچم آروم شد رفت کنار باباییش خیلی آروم خوابید هنوزم کنار باباییش خوابیده یه بار بغلش کردم بذارمش جای خودش توی خواب میگفت کلال بابام بخابم   ...
22 دی 1391

بدون عنوان

دو سه روزیه دخمل مامانی میگه سی و دی و دست دست دیروز میگه مامانی این آنقا(آهنگ) رو بذار با هم بیقسیم  هر چی فکر کردم نمیفهمیدم چی میگه؟ بهش میگم من یادم نمیاد کدومه؟ میگه ای بابا عیوسی مدید(مجید) بود تازه فهمیدم منظورش شیرازیها دست دسته ...
22 دی 1391

بدون عنوان

      نازنینم سه سال از آمدنت میگذرد وجنان تا رو پودم بوجودت گره  خورده است که اگر صورت زیبایت در قاب چشمانم نقش نبندد گویی دیگر هیچ چیز به دنیا دیدنی نیست مرا شیدا کرده ای و به حق  کمال عشق در کالبد مادر متجلی میگردد اکنون دلخوشی من دلخوشی تو اندوهم غم تو و هستی ام هستی توست باشد که در پناه ایزد منان روزگار بگذرانی بدان که دعای مادر تا همیشه بدرقه جسم و روحت خواهد بود           ...
19 دی 1391

بدون عنوان

  پارسال هشت دی دخمل مامانی رو از شیر گرفتمش آخرین باری که بهش شیر دادم خیلی غصه داشتم آخه فندق من خیلی با مزه دی دی میخورد صبح که از خواب بیدار شدم به دی دیش یه داروی تلخ زدم شکیبا جونی یه ذره که خورد بهم گفت چقد تخه بهش گفتم آره مامانی دیگه خراب شده دی دیت سه چار بار تا ظهر هی سراغشو گرفت هر دفعه یه ثانیه که میخورد بلند میشد  دخمل مامانی  روخیلی راحت و بی دردسر  گرفتیمش از شیر بعدازظهر هم یه مهمونی کوچولوی دوستانه داشتیم که شکیبا با بچه ها سرگرم بود و دیگه یادش نبود شب هم خیلی راحت خوابید انگار نه انگار که دو سال هر شب چند بار بیدار میشده و شیر میخورده قربون دخملم برم من که اینقدر خانو...
8 دی 1391